my time 928
وبلاگی برای تفریح و یاد گیری مطالب علمی
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : حسین زارعی منش

       

درد محبت

درد محبت، درمان ندارد 
راه مودت، پايان ندارد

از جان شيرين ممکن بود صبر 
اما ز جانان امکان ندارد

آن را که در جان عشقی نباشد 
دل بر کن از وی کو جان ندارد

ذوق فقيران خاقان نيابد 
عيش گدايان سلطان ندارد

ای دل ز دلبر پنهان چه داری 
دردی که جز او درمان ندارد

بايد که هر کو بيمار باشد 
درد از طبيبان پنهان ندارد

در دين خواجو مؤمن نباشد
هر کو به کفرش ايمان ندارد

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : حسین زارعی منش

درد ما را نیـسـت درمـان الغیاث

هـجـر مـا را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصد جان کنند

الـغـیـاث از جـور خـوبـان الغیاث

در بـهـای بـوسـه ای جـانی طلب

مـی کـنـنـد ایـن داستـان الغیاث

خـون ما خـوردند ایـن کـافـر دلان

ای مسلمانان چه درمان الغیاث

هچو حافظ روز و شب بی خویشتن

 گشته ام سوزان و گریان الغیاث

سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : حسین زارعی منش

روزي رستم « غمي بد دلش ساز نخجير كرد.» از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوري شكار و بريان كرد و بخورد و بخفت.

سواران توراني رخش را در دشت ديده به بند كردند.  رستم بيدار كه شد در جستجوي رخش به سوي سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرايش مهمان كرد و وعده داد كه رخش را مي‌يابد.

نيمه شب تهمينه دختر شاه سمنگان كه وصف دلاوري‌هاي رستم را شنيده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز كرد و گفت آرزو دارد فرزندي از رستم داشته باشد.

زماني كه رستم تهمينه را ترك ‌مي‌كرد، مهره‌اي به او  داد تا در آينده موجب شناسايي فرزند رستم گردد.

نه ماه بعد تهمينه پسري به دنيا  آورد. « ورا نام تهمينه سهراب كرد.»  سهراب همچون پدر موجودي استثنايي بود. در سه سالگي چوگان مي‌آموزد؛ در پنج سالگي تير و كمان و در ده سالگي كسي هماورد او نبود

زماني كه  سهراب دانست  پدرش رستم است، تصميم گرفت به ايران رفته، كيكاووس را بركنار و رستم را به جاي او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جاي افراسياب بر تخت بنشيند.  «چو رستم پدر باشد و من پسر، نبايد به گيتي كسي تاجور»

سهراب سپاهي فراهم كرد. افراسياب چون  شنيد سهراب تازه جوان مي‌خواهد به جنگ كيكاووس رود،  سپاه بزرگي به سركردگي هومان و بارمان همراه با هداياي بسيار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش كرد تا مانع شناسايي پدر و پسر شوند و پس از آن كه رستم به دست سهراب كشته شد، سهراب را نيز در خواب از پا درآورند.

سهراب به ايران حمله مي‌كند. نگهبان دژ سپيد در ناحية مرزي،  هجير،  با سهراب مي‌جنگد و اسير مي‌شود. سپس گردآفريد دختر دلير ايراني با سهراب مي‌جنگد. پس از جنگي سخت، سهراب مي‌فهمد او دختر است و دلباختة او مي‌شود اما گردآفريد با حيله به داخل دژ مي‌رود،  همراه ساكنان آن جا، دژ را ترك و براي كيكاووس پيام مي‌فرستند كه سپاه توران به سركردگي تازه‌جواني به ايران حمله و دژ سپيد را گرفته‌است.

نامه كه به كيكاووس مي‌رسد،  هراسان گيو را به زابل مي‌فرستد تا رستم را براي نبرد با اين يل جوان فرابخواند.

گيو وصف سهراب را كه مي‌گويد، رستم خيره مي‌ماند. سه روز با گيو به شادخواري مي‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه مي‌رود.

كيكاووس كه از تأخير رستم خشمگين است،  دستور مي‌دهد رستم و گيو را بر دار كنند. رستم با خشم درگاه را ترك مي‌كند و مي‌گويد اگر راست مي‌گويي دشمني را كه دم دروازه است بر دار كن.

كيكاووس كه پشيمان شده، گودرز را از پي رستم مي‌فرستد و او با تدبير رستم را باز مي‌گرداند.

سپاه ايران و توران در برابر هم صف‌آرايي مي‌كنند.

شب رستم با لباس تورانيان به ميان آن‌ها رفته و سهراب را از نزديك مي‌بيند. هنگام بازگشت،  زند را كه ممكن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته مي‌كشد.

روز بعد سهراب از هجير مي‌خواهد رستم را به او نشان دهد اما هجير از ترس آن كه رستم به دست اين سردار توراني كشته شود، رستم را نمي‌شناساند.

جنگ تن به تن مابين رستم و سهراب در مي‌گيرند. دو پهلوان تمام روز با نيزه و سنان و شمشير و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تير و كمان به جنگ هم رفتند و زماني كه هر دو از شكست حريف درمانده شدند، هر كدام به سپاه ديگري حمله و بسياري از ايرانيان و تورانيان را به خاك افكندند. پس از چندي به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز ديگر موكول كردند.

شب رستم به برادرش زواره وصيت كرد و سهراب از هومان پرسيد آيا پهلواني كه امروز با او جنگيدم رستم نبود كه هومان همان طور كه افراسياب از او خواسته بود،  رستم را به او نشناساند.

روز ديگر دو پهلوان كشتي گرفتند. پس از چندي سهراب رستم را بر زمين زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا كند، رستم گفت در آئين ما كشتن در نخستين نبرد رسم نيست. سهراب او را رها كرد.

بار ديگر رستم و سهراب به كشتي گرفتن پرداختند و اين بار رستم سهراب را بر زمين زد و با خنجر پهلوي او را دريد.

سهراب گفت كسي پيدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد كه تو فرزند او را كشته‌اي. آن وقت اگر ماهي شوي و به دريا بروي يا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد يافت و به كين پسر ترا خواهد كشت.

رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسيد چه نشانه‌اي از رستم داري؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بكشد كه بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران كسي را هلاك نكنند كه پذيرفته شد.

رستم به ياد نوشدارو افتاد و كسي را نزد كيكاووس فرستاد تا اگر اندكي از نيكويي‌هاي او را به ياد مي‌آورد، نوشدارو را براي درمان فرزندش سهراب  بفرستد.

كيكاووس از ترس آن كه با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زير آورند، از دادن نوشدارو خودداري كرد و بدينسان سهراب بمرد.

 

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 15:54 :: نويسنده : حسین زارعی منش

ون تیغ بدست آری مـــردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بـــــــدی نیست فراموشت

این تیغ نه از بهــــر ستمکــــاران کردنـــد

انگور نه از بهــــر نبیـــذ از به چرخشـــت

عیسی به رهی دید یکی کشــته فتاده

حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت

گفتا که کـرا کشتی تا کشته شدی زار

تا باز کجـــا کشته شود آنکـه ترا کشت

انگشت مکـــن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجــــه بدر گوفتنت مش 

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 17:39 :: نويسنده : حسین زارعی منش

در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری
هفت کشور نمی‌کنند امروز بی مقالات سعدی انجمنی
من آن مرغ سخن‌دانم که در خاکم رود صورت هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
هر متاعی ز مخزنی خیزد شکر از مصر و سعدی از شیراز
منم امروز و تو انگشت‌نمای همه خلق من به شیرین‌سخنی و تو به خوبی مشهور
اگر شربتی بایدت سودمند ز سعدی ستان تلخ‌داروی پند
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدی اندازه ندارد که به شیرین سخنی باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
خانه زندان است و تنهایی ضلال هرکه چون سعدی گلستانیش نیست
درین معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
هنر بیار و زبان‏آوری مکن سعدی چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
قلم است این به دست سعدی دُر یا هزار آستین دُرّ دَری
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی که یحتمل که اجابت بود دعایی را
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید هزار سال پس از مرگ او گرش بویی 

پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : حسین زارعی منش

 

خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشت

به خيابان پيوست

و تكاپوي كنان

عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد

عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست

*****

تن تماميت زيبايي پيراهن نيست

مهرباني با تن، مثل يك جامه بهم نزديكند

و اگر ميخواهيم روزهامان

همه با شبهامان

طرحي از عاطفه با هم ريزند

گاهگاهي بايد

به سر سفرهء دل بنشينيم

قرص ناني بخوريم

از سر سفرهء عشق

گامهامان بايد

همهء فاصله ها را امروز

كوتاه كنند

و سر انگشت تفاهم هر روز

نقب در نقب دري بگشايد

دري از عشق به باغ گل سرخ

"و بينديشيم بر واژهء "دوستت دارم
 

پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : حسین زارعی منش

 

بچه که بودم


از جریمه های نانوشته که بگذریم

سلمانی و ساعت و سیب

سکه و سلام و سکوت

و سبزی صدای بهار

هفت سین سفره ی من بود

بچه که بودم

دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت

که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید

بچه که بودم

تنها ترس ساده ام این بود

که سه شنبه شب آخر سال

باران بیاید

بچه که بودم

آسمان آرزو آبی

و کوچه ی کوتاهمان

پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : حسین زارعی منش

گاهی به خدا نفس کشیدن سخت است

یعنی نفسی تو را ندیدن سخت است



با زور مسکن قوی خوابیدن

با دلهره از خواب پریدن سخت است



عاشق نشدی زندگی ات تلخ شود

تا درک کنی که دل بریدن سخت است



بعد از تو خدا شبیه تو خلق نکرد

یعنی که شبیه ات آفریدن سخت است



هر روز سر کوچه نشستن تا شب

از فاصله های دور دیدن سخت است



حقا که تو سهم من نبودی حالا

فهمیدن این درد شدیدن سخت است



باشد تو برو زندگی ات شاد ولی

بی تو به خدا نفس کشیدن سخت است. . .

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حسین زارعی منش
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!

به وبلاگ من خوش آمدید

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : حسین زارعی منش
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!

به وبلاگ من خوش آمدید

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : حسین زارعی منش

 

خدايا بسه ديگه خسته شديم

تا کي چشامونو ببنديم و هيچي نگيم


خيانتا , بغضا , گريه ها رو ميبني و هيچي نميگي


همه خستن همه خسته شدن اره خسته خسته


جوناي 20 ساله قلبي دارن مانند قلب يک پيرمرد 80 ساله

که1000 تيکه شده

خدا جون بسه امتحانمون


همه ي ما شکست خورديم و شکستيم ....


خدا جون بسه...

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : حسین زارعی منش

 

هيچکس نـفهميـــــد که « زلـيخـــــــا » مــَـــــــــرد ­ بـود ....!!

ميــــداني چــــــــــــرا ­ ؟؟؟

مـــــردانـــگي ­ ميــخواهـــــد!

مــــــــاندن ، پــاي عشــــــقي که مـُـــدام تـو را پـــس ميــــزنــد... .

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 19047
تعداد مطالب : 74
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد تغییر شکل موس --> کد ساعت -->